دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم،
مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از
واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و
هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت..
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه
پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز
توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را.
باید اول بدنم را بچرخانم ...
هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن
پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟!
آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟
! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...!
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد..
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
امتحان برای پی بردن به اینكه مغز شما سريع كار ميكند يا نه !
oدر اینجا چهار سؤال معمولی و یك سوال جایزه وجود دارد. شما باید فوراً به آنها
پاسخ دهید.
شما نباید وقت زیادی تلف كنید، به همة سوالات فوراً پاسخ دهید.
قبوله؟
oآماده؟ حركت!!!
سؤال اول:
oشما در یك مسابقة سرعت شركت كردهاید.
oاز نفر دوم سبقت میگیرید.
oاكنون در چه جایگاهی قرار دارید؟
.
.
.
.
.
جواب:
oاگر پاسخ شما جایگاه اول بوده، بطور حتم شما دارید
اشتباه میكنید! اگر شما از نفر دوم سبقت بگیرید،
جایگاه او را به دست خواهید آورد پس دوم میشوید!
آیا جوابتان درست بود؟
oنه؟ تو سؤال بعدی بیشتر سعی كن.
oآری/ نه؟ برای جواب دادن به سوال دوم به اندازهای كه در سؤال اول وقت تلف كردی،
معطل نكن.
سؤال دوم:
oاگر از نفر آخر سبقت بگیرید، جایگاه شما...؟
جواب:
.
.
.
oاگر پاسخ شما جایگاه یكیمانده به آخر بوده،
دوباره دارید اشتباه میكنیـد!
oبه من بگو ببینم: تو چطور میتونی
از نفر آخر سبقت بگیری؟؟؟؟
تا اینجا كه زیاد خوب نبودی! بودی؟
سؤال سوم:
oیه سؤال خیلی سادة ریاضی!
oتوجه: این مسئله فقط باید در كلة شما حل شود! از كاغذ و قلم و
ماشینحساب استفاده نكنید.
سؤال سوم:
1000 o تا بگیر و 40 تا بهش اضافه كن.
o حالا 1000 تای دیگه بهش اضافه كن.
oحالا 30 تا اضافه كن.
1000 oتای دیگه اضافه كن.
o حالا 20 تا اضافه كن.
o حالا 1000 تای دیگه هم اضافه كن.
oحالا 10 تا بهش اضافه كن.مجموعش چقدر شد؟
.
.
.
.
.
جواب:
oمجموعش شد 5000 تا؟
oجواب درست در حقیقت 4100 میباشد!
oقبول نداری؟ با ماشین حساب خودت چك كن!
oامروز قطعاً روز تو نیست.
oمیشه سؤال آخر را درست جواب بدی؟
.
.
.
سؤال چهارم:
oپدر مریم پنج تا دختر داره:
oنانا،
oنِنِ،
oنینی،
oنُنُ،
oاسم دختر پنجم چیه؟
.
.
.
.
جواب:
oنونو؟
oنــــــه! البته نه.
oاسمش مَریمه!
oسؤال رو دوباره بخون.
خُب، حالا سؤال جایزه:
oیه آقای كر و لالی میخواد مسواك بخره. با در آوردن ادای مسواك زدن،
اون میتونه خواستهاش را به دكاندار حالی كنه و موفق به خرید مسواك بشه.
سؤال:
oحالا اگه یه مرد كوری بخواد عینك آفتابی بخره، چطوری باید
منظورش رو به فروشنده حالی كنه؟
.
.
.
جواب:
oاون فقط باید دهنشو باز كنه و اینو از فروشنده بخواد.
به همین سادگی! کور که زبان دارد
@@@@@@@@@@@@@@@@@@
تست :
یک تست کوتاه اما جالب :
ابتدا برای چند لحظه به کف دستتان نگاه کنید.
و پس از آن به ناخنهای همان دستتان نگاه کنید.
تا وقتی این دو کار رو نکردید آخر صفحه رو نخونید، وگرنه ارزشش رو از دست میده. سر کاری نیست
اگر برای دیدن ناخنهایتان دستتان را برگرداندید و ناخنها را نگاه کردید؛ گفته میشود که انسانی بیشترمنطقی هستید...
ولی اگر برای دیدن ناخنهایتان در همان حال که کف دستتان مقابل شما است، انگشتانتان را خم کردید و به ناخن هایتان نگاه کردید، بیشتر بر احساستان تكیه دارید
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
ده مرد و یک زن
ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند
پسر مهربون
داستانی بسیار زیبا و اموزنده
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است.!!!!
ادم هایی که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند. که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
هر چه كني، به خود كني
نامه ای به خدا از طرف پیرزن
یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد متوجه نامهای شد كه
روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا "با خودش فكر كرد بهتر است
نامه را باز كرده و بخواند ، در نامه این طورنوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم
كه زندگیام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100 دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر
ازدوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم >هیچ كس را هم ندارم تا
از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من كمك كن كارمند اداره پست
خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب
خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن
فرستادند همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست
رسید كه روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا! همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و
بخوانند. مضمون نامه چنین بود > >خدای عزیزم: چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر
كنم. با لطفتو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به
آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره
پست آن را برداشته اند
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
داستانی کوتاه
پدر داشت روزنامه میخواند. پسر که حوصله اش سر رفته بود
پیش پدرش رفت و گفت: پدر بیا بازی کنیم. پدر که بی حوصله
بود یه صفحه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و
به پسرش داد و گفت: برو درستش کن. پسر هم رفت و بعد از
مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو
کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا
یاد گرفتی؟ پسر گفت: من عکس اون آدم پشت صفحه رو
درست کردم. وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
عشق و ازدواج
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمتی
و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود
خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی
رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی
پنهونش کردم! چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه،
وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.
همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود
برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی
بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق
زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون
روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد
پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!
یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال
خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش
محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه
وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.
اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت
بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون
کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال
منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی
دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه
ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.
درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و
اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...
و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...